عقربه‌ها


عقربه‌ها پیرمرد به مدیر و دختر نگاه کرد. دستش نلرزید. ساعت را از مچش باز کرد و گذاشت روی میز: «بفرما، مال شما.» چشمش دنبال ساعت بود. کنار ساعت استکان چای بود و چندتا شیرینی توی بشقاب. دختر گفت: «مال ما نیست که، استاد.» مدیر گفت: «مال ملت است، مال مردم، که هنر شما سرفرازشان ...بیا تو تفریحعقربه‌ها]]>
عقربه‌ها
  • 0.00 / 5 5
  • 1 / 5
  • 2 / 5
  • 3 / 5
  • 4 / 5
  • 5 / 5

به این مطلب نمره دهید:

0 رای ها, 0.00 . امتیاز (0% نمره)

عقربه‌ها

پیرمرد به مدیر و دختر نگاه کرد. دستش نلرزید. ساعت را از مچش باز کرد و گذاشت روی میز: «بفرما، مال شما.» چشمش دنبال ساعت بود. کنار ساعت استکان چای بود و چندتا شیرینی توی بشقاب. دختر گفت: «مال ما نیست که، استاد.» مدیر گفت: «مال ملت است، مال مردم، که هنر شما سرفرازشان کرده.» دختر گفت: «یادبود و یادگار بزرگ و عظیمی که به موزه‌ی ما ارزش بیشتری داده.»

ساعت را از روی میز برداشت و خوب نگاه کرد. ساعت بزرگ و عظیم بود و بند چرمی داشت. بند چرمی رنگ‌ورورفته بود. آن‌جایی که به ساعت بند بود، داشت پاره می‌شد. رشته‌ای باریک که می‌خواست با هر بازوبسته‌شدن، ساعت را رها کند.

دختر پرسید: «چندسال این را دارید؟»‌

استاد لبخند زد: «داشتم، حالا ندارم.»

دختر خندید. «‌خوب، داشتید، چندسال داشتید؟»

مدیر فرمی را که استاد پر کرده بود، می‌خواند. سرش را بلند کرد و گفت: «این‌جا ننوشته‌اید.»

استاد از پنجره درخت‌های بلند چنار را نگاه کرد، کلاغی قارقار می‌کرد. فقط صدای کلاغ می‌آمد. استاد زیر لب آرام گفت: «سال‌ها. یادم نیست. صاحبش نیست که ازش بپرسم.» و به دختر خیره شد: «وقتی ستاره به سن‌وسال تو بود، برایم خرید. عید نوروز بود. چه‌سالی؟ یادم نیست. پیری است.»

«توی فرم‌تان نوشته‌اید هدیه می‌کنید. به صورت دائم این‌جا نگه‌داری می‌شود. بعضی‌ها می‌گویند می‌فروشیم. فرزندان، خانواده‌های استادان ازدنیا و جهان رفته معمولا اهل فروش‌اند. همه، نه.»

پیرمرد باز از پنجره درخت‌های حیاط را نگاه کرد. دوتا کبوتر روی شاخه‌ای نشسته بودند باهم بغ‌بغو می‌کردند. مثل کبوترهای توی قصه‌ها پیش چشم پیرمرد باهم گفت‌وگو می‌کردند.

اولی گفت: «مبارکت باشد.»

دومی گفت: «ساعت قشنگی است، هدیه‌ی خوبی است، ستاره.»

اولی گفت: «قابل تو را ندارد.»

دومی گفت: «‌تو عزیز منی، دوستت دارم.»

اولی گفت: «سال‌هاببندی پشت دستت، یاد من باشی. حتی وقتی که… بگذریم. بیا غصه نخوریم. حالا که باهمیم.»

دومی گفت: «سال‌ها گذشته. می‌خواهم چیزی بگویم، خجالت می‌کشم.»

اولی گفت: ‌«خوب، بگو عزیز دلم.»

دومی گفت: «ستاره، می‌خواهم هدیه‌ات را ببخشم به موزه، اجازه می‌دهی؟»

اولی بغ‌بغویی کرد و پر زد و رفت. حرفی نزد.
 

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی پنجاهم، آذر ۹۳ مشاهده کنید.

داستان

جهت اطلاع از آخرین تغییرات وب سایت نازترین در خبرنامه وبلاگ ثبت نام کنید:




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



دو شنبه 3 آذر 1393